
بریژیت باردو و سندروم لولیتا
سیمون دو بووار
سارا دلشاد
تاریخ انتشار: ۱۳۹۹-۰۲-۱۶
در شب سال نو، بریژیت باردو در تلویزیون فرانسه ظاهر شد. مثل همیشه تیپ زده بود؛ شلوار جین آبی و سوئیشرت و خرمنی از موهای ژولیده. روی کاناپهای لمیده بود و گیتار مینواخت. زنان تماشاگر میگفتند: «کار سختی نیست که. من هم میتونم به همین خوبی بزنم. حتی خوشگل هم نیست. قیافهاش شبیه خدمتکارهاست.» مردها هم همچنان که با نگاه حریصانهشان او را میبلعیند، پوزخندی هم به لب داشتند. در میان سی و چند تماشاگر، فقط در نظرِ دو سه نفر از ما بریژیت جذاب بود. او سپس یک رقص تکنفرهی کلاسیک و فوقالعاده اجرا کرد. دیگران هم با اکراه اقرار میکردند که: «میتونه برقصه.» برای بار دوم بود که پی میبردم بریژیت باردو در کشور خودش آدم منفوریست.
وقتی فیلم و خدا زن را آفرید در سینماهای اکرانْ اولی در شانزهلیزه به نمایش درآمد، با اینکه هزینهی ساختِ آن صدوچهار میلیون فرانک بود، کمتر از شصت میلیون فرانک فروخت. استقبال از فیلم در آمریکا به چهار میلیون دلار رسید، معادل درآمد حاصل از فروش 2500 عدد ماشین رِنو دوفین. ب.ب حالا مستحق این است که به اندازهی اتومبیلهای رِنو مهم باشد و به عنوان یک محصول صادراتی به حساب بیاید.
حالا او بُت جدید جوانان آمریکاییست. او در ردهی ستارههای بزرگ بینالمللی قرار دارد. با وجود این، هموطنانِ او همچنان از او خجالتزدهاند و طردش میکنند. هفتهای نیست که مطبوعات بدون مقالهای در باب حالواحوال اخیرِ ب.ب و روابط عاشقانهاش یا ارائهی تفسیر جدیدی از شخصیتاش سر کنند، اما نیمی از این مقالات و شایعات غرضورزانهاند. بریژیت روزی سیصد نامه از طرفداران دختر و پسرش دریافت میکند و هر روز مادران خشمگین و برآشفته به سردبیران روزنامهها و مقامات مذهبی و شهری نامه مینویسند و به وجود ب.ب اعتراض میکنند. وقتی سه جوان آسوپاس از خانوادههایی سرشناس، یک پیرمردِ خفته را در قطاری در شهر آنژه به قتل رساندند، انجمن اولیا-مربیان ب.ب را به معاون شهردار معرفی و به این قتل متهم کردند. آنها میگفتند که درواقع او مسئول این جنایت است. آن زمان و خدا زن را آفرید در آنژه روی پردهی سینماها بود؛ جوانها هم فوراً منحرف شده بودند. تعجب نمیکنم از اینکه اخلاقگراهای حرفهای در همهی کشورها، حتی در آمریکا، سعی داشتهاند که فیلمهای او را ممنوع کنند. برای جماعتِ پایبند به اصول اخلاقی چیز جدیدی نیست که جسم انسان را با گناه برابر بدانند و تمام آثار هنری، کتابها و فیلمهایی که آن را به طور صریح به تصویر میکشند آتش بزنند.
اما این کوتهفکری تشریفاتی، خصومت عجیب و غریب ملت فرانسه با ب.ب را توضیح نمیدهد. مارتین کَرول هم پیش از این در فیلمهای موفق و پرفروشاش با دستودلبازی بیشتری برهنه شده بود و کسی هم سرزنشاش نکرد، درحالیکه تقریباً همه حاضر و آمادهاند تا به ب.ب عیناً به چشم یک یادمان بیاخلاقی نگاه کنند. چرا این کاراکترِ ساخته شده توسط مارک آلگره و بالاخص روژه وادیم چنین بدخواهی و عداوتی را برمیانگیزد؟
برای فهمیدن اینکه ب.ب چه چیزی را بازنمایی میکند، دانستن اینکه زن جوانی به نام بریژیت باردو واقعاً چه جور آدمیست مهم نیست. علاقه و ارتباط ستایشگرها و بدگوهای او با این مخلوق خیالیِ روی پردهی سینما به واسطهی ابر بزرگ هیاهو و جنجالیست که بر سر او به وجود آمده است. تا آنجاییکه او در معرض نگاه خیرهی مردم است، زندگی خصوصیاش هم به همان اندازهی نقشهایش خوراک شایعات میشود. این شایعه با یک افسانهی خیلی قدیمی که وادیم سعی داشت دوباره به آن جان بدهد مطابقت دارد. وادیم یک نسخهی کاملاً مدرن از «زن ابدی» خلق و بدین طریق برای نخستین بار نوع نوینی از اروتیسیسم را آغاز کرد. همین بداعت است که برخی از مردم را میفریبد و برخی را شوکه میکند.
عشق میتواند در برابر انس و الفت مقاومت کند؛ اروتیسیسم نمیتواند. وقتی از تفاوتهای اجتماعی بین دو جنس کاسته شد، نقش آن هم رفتهرفته در فیلمها به طور قابل توجهی کمرنگ شد. سالهای بین دهههای 1930 و 1940 راه به رمانتیسیسم و سانتیمانتالیتی داد. دوستدختر جای زن اغواگر [vamp] را گرفت، که درمیان آنها جین آرتور عالیترین نمونه بود. با این حال، وقتی در سال 1947 سینما با یک بحران جدی تهدید شد، فیلمسازان در تلاش برای بازگرداندن احساسات عمومی، به اروتیسیسم بازگشتند. در زمانهای که زن ماشین میرانَد و در بازار معاملات سهام گمانهزنی میکند. در زمانهای که زنْ برهنگیِ خود را بی هیچ ملاحظه و تشریفاتی در سواحل عمومی نشان میدهد، هر نوع کوششی برای احیای زن اغواگر و رمز و راز او منتفی بود. فیلمها به روش خامدستانهتری تلاش میکردند تا به واکنش مرد به برآمدگی و قوسهای دلانگیز بدن زن متوسل شوند. از ستارههای سینما بیشتر به خاطر آشکارکردن جذابیتهای فیزیکیشان تقدیر میشد تا نگاه پرحرارت و خمارشان. مرلین مونرو، سوفیا لورن و لولوبریجیدا اثبات کافی بر این واقعیتاند که زن کامل و تمامعیار قدرتاش را به مردها نباخته است. با وجود این، دلالان رویا[1] نیز در مسیر دیگری حرکت میکردند. آنها با اودری هپبورن، فرانسواز آرنول، مارینا وِلَدی، لِسلی کارون و بریژیت باردو دختر سرکش اروتیک را خلق کردند. وادیم برای بازی نقشی در فیلم بعدیاش، ارتباطات خطرناک، دختر چهاردهسالهای را انتخاب کرد. زن-کودکْ تنها در سینما استیلا نمییابد. در نمایش آرتور میلر، منظرهای از روی پل، که در آمریکا موفق بود و حتی در انگلیس و فرانسه موفقتر، قهرمان زن نمایش تازه به سن بلوغ رسیده بود. لولیتای ناباکوف که دربارهی رابطهی بین یک مرد چهلساله و یک «نیمفت» دوازدهساله است برای ماهها در صدر لیست پرفروشترینها در انگلیس و آمریکا قرار داشت. زن بالغ حالا در همان جهانی سکونت دارد که مرد، اما زن-کودک پا به دنیایی میگذارد که مرد نمیتواند وارد آن شود. تفاوت سنی فاصلهای بین آنها به وجود میآورد که به نظر برای میل ورزیدن لازم است. دست کم اینکه این همان چیزیست که آنهایی که حوای جدیدی با ترکیب عبارات «میوهی سبز»[میوهی ممنوعه] و «فم فَتَل» آفریدهاند، به آن امید بستهاند.
بیایید ببینیم که چرا آنها در فرانسه به اندازهی آمریکا موفق نشدهاند.
بریژیت باردو عالیترین گونهی این نیمفهای ابهامآمیز است. اگر از پشت سرش به او نگاه کنیم، بدن رقصنده، عضلانی و باریک او به نحوی آندروژینی است. زنانگی در سینهی دلپسند او تجلی مییابد. گیسوان بلند و شهوتانگیز ملیزاند[2] روی شانههایش میریزد، اما مدل آرایش موی او مثل دختربچههای بیمبالاتِ سرگردان در کوچه و برزن است. خطِ دور لبهایش، لبهای او را به شکل لبولوچهی آویزان بچهها درآورده است که درعین حال خیلی هم بوسیدنیاند. او با پاهای پرهنه اینور و آنور میرود و به لباسهای شیک، جواهرات، شکمبندها، عطرها، گریم و همهی تصنعات دست رد میزند. با این حال راه رفتن او شهوتانگیز است و یک قدیس ممکن است فقط در ازای تماشای رقص او روحاش را به شیطان بفروشد. اغلب میگویند که حالت چهرهاش همیشه یکجور است. حقیقت دارد که دنیای بیرون به سختی در چهرهی او منعکس میشود و اینکه چهرهاش ناآرامی عظیم درون را هویدا نمیکند. اما همین حال و هوای بیتفاوتیست که برازندهی اوست. ب.ب با تجربهاش شناخته نشده است. حتی اگر زندگی کرده باشد- همانطور که در فیلم عشق کسبوکار من است- اما درسهایی که زندگی به او داده است آنقدر برایش گیجکنندهاند که چیزی از آنها نیاموخته است. او بیحافظه و بدون گذشتهست و به لطف این جهالت، معصومیت تمامعیاری را حفظ میکند که منسوب به یک کودکی اسطورهایست.
شایعاتی که مردم حول بریژیت باردو ساختهاند تا مدتها او را با این شخصیت بچهگانه و آزاردهنده همسان میکرد. وادیم او را به عنوان «پدیدهی طبیعت» معرفی کرد. او دربارهی ب.ب میگفت: «اون بازی نمیکنه، اون وجود داره». ب.ب هم در تأیید حرف او میگفت: «درسته، ژولیت در فیلم و خدا زن را آفرید دقیقاً خودِ منه. وقتی جلوی دوربینام، خود خودمام». به بریژیت میگفتند که لازم نیست از شانهی سر استفاده کند، اما از او میخواستند که موهایش را با انگشتانش بالای سرش جمع کند. به او میگفتند از تمام فرمهای مادی بیزار باشد. در مصاحبههایش ساده و بیغلوغش ظاهر میشد. وادیم از این هم فراتر رفت. او ب.ب را تا حد ابتذال سادهلوح به تصویر درآورد. به روایت وادیم، ب.ب تا هجدهسالگی فکر میکرد که موش تخم میگذارد. او دمدمیمزاج و خودسر بود. در مراسم ضیافت نمایش فیلمِ لطفاً، آقای بالزاک، تهیهکننده بیهوده منتظر او بود تا بیاید. در آخرین دقیقه هم به تماشاچیها خبر داد که ب.ب نمیآید. نظر به اینکه کورکورانه تسلیم امیالش میشود، او را مخلوق غریزه توصیف میکنند. ممکن است ناگهان از دکوراسیون اتاقش دلزده شود و همه چیز را از روی در و دیوار بردارد و شروع کند به دوباره رنگ کردن مبلمان. او دمدمیمزاج، متلون و پیشبینیناپذیر است و با این حال نه فقط صافی و زلالی کودکانه که رمز و رازش را هم حفظ میکند. رویهمرفته یک موجود کوچولوی عجیب؛ و این تصویر از اسطورهی سنتی زنانگی عدول نمیکند. نقشهایی که فیلمنامهنویسها به او پیشنهاد میدهند هم یک سویهی متعارف دارد. او در نقش یک نیروی طبیعت ظاهر میشود و مادامی که اهلینشده باقی بمانَد خطرناک است، و این به مرد بستگی دارد که او را اهلی و خانگی کند. او مهربان است، او خوشقلب است. در تمام فیلمهایش عاشق حیوانات است. اگر باعث رنجش کسی شود، هرگز عمدی نیست. بوالهوسی و لغزشهای رفتاری او قابلتوجیهاند، هم به خاطر شرایط هم به این خاطر که خیلی جوان است. ژولیت کودکی ناشادی داشت؛ ایوت در فیلم عشق کسبوکار من است قربانی جامعه است. اگر این شخصیتها به بیراهه بروند به خاطر این است که کسی تا به حال به آنها راه راست را نشان نداده است. اما یک مرد، یک مرد واقعی، میتواند آنها را به راه راست بکشاند. شوهر جوان ژولیت تصمیم میگیرد مثل یک مرد رفتار کند، به ژولیت یک سیلی جانانه و آبدار میزند و ژولیت هم فوراً به یک همسر خوشبخت، نادم و سربهراه تبدیل میشود. ایوت با خوشحالی تقاضای معشوقش را میپذیرد که به او وفادار باشد و اجازه دهد زندگیای عزلتوارانه به او تحمیل شود. این مرد میانسالِ باتجربه میتوانست با اندکی شانس رستگاریِ زن را به ارمغان بیاورد. ب.ب یک کودک گمشدهی رقتانگیز است که به راهنما و محافظ احتیاج دارد. این کلیشه ارزشش را اثبات کرده است. این کلیشه تکبر مردانه را بهتر از واقعیت نشان میدهد؛ به بلوغ رسیدن و بالغ کردن زنان را پذیرفتنی میکند. میتوان آن را چیزی منسوخ تلقی کرد؛ اما نمیتوان آن را به گلدرشتی متهم کرد. اما تماشاچیان به این پیروزیِ مرد و پیروزیِ نظم اجتماعی که سناریو بسیار حسابگرانه آن را مطرح میکند باور ندارند و دقیقاً به همین علت است که این فیلمِ وادیم و فیلم یک کارگردان فرانسوی دیگر، کلود اوتان-لارا، در دام کلیشه نمیافتند. ممکن است گمان کنیم که این آدم «رذل کوچک» به سروسامان میرسد، اما ژولیت قطعاً هرگز به یک زن و مادرِ الگو بدل نمیشود. نادانی و بیتجربگی علاجپذیرند اما ب.ب. نه تنها سادهدل که به طرز خطرناکی پاکدل هم هست. یک روانکاو میتواند به انحراف اخلاقیِ یک «بچه عروسک» رسیدگی کند؛ راهها و ابزارهایی برای آرام کردن خشم و آزردگی یک دختر یاغی و فائق آمدن بر او و پاکدامن کردنش وجود دارند. آوا گاردنر در فیلم کنتس پابرهنه علیرغم بیبندوباریاش، به ارزشهای موجود حمله نمیکند. او با پذیرفتن اینکه دوست دارد «در گلولای راه برود»، غرایزش را محکوم میکند. ب.ب نه منحرف است، نه یاغی و نه بیاخلاق، و به همین خاطر است که اخلاق با او هیچ شانسی ندارد. خیر و شر جزو قراردادهاییاند که او حتی برایشان تره هم خورد نمیکند. هیچ صحنهای به اندازهی صحنهی شام عروسی در فیلم و خدا زن را آفرید دربارهی کاراکتر او در این فیلم روشنگری نمیکند. ژولیت فوراً با شوهر جوانش به رختخواب میرود. در اواسط ضیافت ناگهان با حولهی حمام به تن سروکلهاش پیدا میشود و بدون اینکه زحمت لبخند زدن به خود بدهد و یا حتی نگاهی به مهمانان سردرگم بیندازد، از همان جلوی دست آنها یک خرچنگ، یک مرغ، میوه و بطریهای شراب را برمیدارد. با بیمحلی و آسودگیخاطر سینیِ پُر به دست اتاق را ترک میکند. او سر سوزنی هم به نظر مردم اهمیت نمیدهد. ب.ب سعی ندارد که رسوایی به بار بیاورد. او تقاضایی ندارد؛ به همان اندازه که از وظایفش بیخبر است از حق و حقوقش هم آگاهی ندارد. او دنبالهروی امیال خویش است. وقتی گرسنه است غذا میخورد و عشقبازی ساده و بیتشریفاتی دارد. به نظرِ او میل و لذت از ادراکات و عرف باورپذیرترند. از دیگران انتقاد نمیکند. هرکاری که دوست داشته باشد انجام میدهد و همین آزاردهندهست. سؤال نمیپرسد ولی جوابهایی میدهد که صراحتشان ممکن است مسری باشند. لغزشهای اخلاقی اصلاحپذیرند اما ب.ب چطور میتواند از شر این فضیلت-خلوص خیرهکننده خلاص شود؟ این همان ماهیت و سرشت واقعی اوست. نه کتککاری، نه خردهجروبحثها و نه عشق نمیتوانند این را از او بگیرند. او نه تنها دورویی و سرزنش و توبیخ را نمیپسندد که تزویر و حسابگری و برنامهریزی از هر نوعی را هم پس میزند. برای او، آینده هنور یکی از اختراعات بزرگسالانهست که به آن اعتمادی ندارد. ژولیت میگوید: «من جوری زندگی میکنم که انگار هر لحظه قراره بمیرم.» و بریژیت به ما اعتراف میکند که :«هروقت که عاشقام، فکر میکنم که این عشق برای همیشه است.» در ابدیت غوطهور بودن راه دیگری برای طردِ زمان است. او جیمز دین را بسیار میستاید. ما در بریژیت، به شکلی ملایمتر، ویژگیهایی را مییابیم که در مورد جیمز دین به یک شدت تراژیک دست مییابند- تب زندگی، شور و شعف برای امر مطلق، حس قریبالوقوعی مرگ. ب.ب هم، فروتنانهتر از او اما به همان اندازه آشکارا، تجسدیست از طریقتِ برخی از جوانان زمانهی ما که با ارزشهای بیخطر، امیدهای واهی و محدودیت ملالآور درمیافتند.
به همین دلیل است که یک پسقراول عالیمقام و سنتیفکر اظهار میکند که «ب.ب منشأ و بیانگر بیاخلاقی یک دورهست.» زنان نجیب و نامحبوب در هنگام مواجه با سِرسیهای[3] کلاسیکی که قدرتشان را مدیون رازهای نهاناند، احساس راحتی میکنند. اینها مخلوقات عشوهگر و حسابگر بودند، فاسدالاخلاق و هرزه، تسخیرشدهی یک نیروی شر. نامزد، همسر، یک معشوقهی خوشقلب و مادر خودرأی، با منتها درجهی پاکدامنیشان این جادوگران را به سرعت لعنت میکنند. اما اگر شر رنگ و روی معصومیت به خود بگیرد، آتشی و غضبناک میشود. دربارهی ب.ب چیزی به عنوان «زنِ بد» وجود ندارد. صراحت و عطوفت را میتوان از چهرهاش خواند. او بیشتر شبیه به یک آدم اهل پکن است تا یک گربه. او نه بدکاره است و نه خودفروش. در عشق کسبوکار من است، او دامناش را به طرف بالا جمع میکند و ناشیانه به ژان گابن معاملهای پیشنهاد میکند. اما در کلبیمسلکی او یک نوع خلوص صمیمانه وجود دارد. او شاداب، سرحال و هوسرانی بیسروصداست. امکان ندارد در او ردی از شیطان ببینید و به همین دلیل برای زنهایی که زیبایی او تحقیر و تهدیدشان کرده است خیلی بیشتر شیطانی به نظر میآید.
تمام مردها مجذوب اغواگری ب.ب میشوند اما این به این معنا نیست که به او تمایل مهرآمیز داشته باشند. اکثر مردهای فرانسوی ادعا میکنند که این زن اگر از فریبندگیاش دست بکشد جذابیتهای جنسیاش را از دست میدهد. بنابر نظر آنها، زنی که شلوار میپوشد میل را خاموش میکند. بریژیت خلاف این را به آنها ثابت کرد، و آنها اصلاً قدردان او نیستند چون مایل نیستند که از نقش ارباب و سروری خود دست بردارند. با این حساب، زن اغواگر برای آنها مورد چالشبرانگیزی نبود. جذابیتی که او به نمایش میگذاشت جذابیتی از نوع یک چیز مفعول بود. آنها آگاهانه و باشتاب در دام جادو گرفتار شدند؛ آنها همچون کسی که خودش را از روی عرشه به دریا پرت میکند قدم در راه سرنوشت شوم خود گذاشتند. آزادی و آگاهی کامل حق و امتیاز آنها باقی ماند. وقتی مارلن رانهای ابریشمپوشاش را به معرض نمایش میگذاشت، با صدای دورگهاش آواز میخواند و با چشمان آتشیناش به دوروبرش نگاه میکرد، داشت مراسمی اجرا میکرد، داشت طلسم و جادو میکرد. ب.ب طلسم و جادو نمیکند؛ او یک جا بند نمیشود. بدن او آن فزونیای را که در دیگران مظهر مفعولیت است، ندارد. لباسهای او فتیش نیستند و وقتی آنها را از تن درمیآورد از اسراری پرده برنمیدارد. او بدناش را نمایش میدهد، نه بیشتر نه کمتر، و آن بدن به ندرت یک جا آرام و قرار میگیرد. راه میرود، میرقصد، اینور و آنور میجنبد. اروتیسم او جادویی نیست، اما مهاجمست. در بازی عشق، او به همان اندازهای که طعمهست شکارچی هم است. مذکر ابژهی اوست همانطور که او ابژهی مذکر است. و این دقیقاً همان چیزیست که غرور مردانه را جریحهدار میکند. در کشورهای لاتین که مردها در آن افسانهی «زن به مثابهی ابژه» را رها نمیکنند، سادگی و طبیعی بودن ب.ب برای آنها منحرفتر از هر نوع اغواگری است. اعتنا نکردن به جواهرات و لوازم آرایش و کفش پاشنهبلند و کرستهای کمری، امتناع از تبدیل شدن به یک بٌت سرد و بیاعتنا است. به رسمیت شناختن این امر که بین مرد و زن میل و لذت دوطرفه وجود دارد اقرار به این است که زن همشأن و برابر با مرد است. از اینرو بریژیت به قهرمانهای زنِ کتابهای فرانسواز ساگان شبیه است، اگرچه خودش میگوید که با آنها هیچ احساس نزدیکی نمیکند – شاید به این دلیل که به نظر او آن قهرمانها زیادی متفکرند.
اما مذکر معذبست از اینکه به جای یک عروسک گوشت و خوندار، آدم آگاه و هوشیاری را که درحال وراندازکردن اوست در آغوش بگیرد. یک زنِ آزاد درست نقطهی مقابل یک زن هوسباز و سبکسرست. ب.ب در نقش زن گیج، در نقش هرزه کوچولوی بیخانمان به نظر برای همه دسترسپذیر است. و درعین حال هم به طور متناقضی درحال مرعوب کردن است. او با جامهی فاخر یا پرستیژ اجتماعی خود را مصون نمیسازد، اما در چهرهی قهرآلود او، در بدن خوشبنیهی او چیزی لجبازانه و سرکشانه وجود دارد. یک مرد فرانسوی میانحال زمانی به من گفت: «وقتی زنی به نظر مردی جذاب بیاد، معلومه که دلش میخواد بتونه زن رو از پشت نیشگون بگیره.» یک ژست قبیحانه زن را به شیای تقلیل میدهد که مرد میتواند هرکاری دوست دارد با آن بکند، بدون نگرانی از اینکه چه در ذهن و قلب و بدن زن میگذرد. اما ب.ب هیچچیزی از «بچهی بیقید و بیخیال» را در خود ندارد، یعنی همان کیفیتی که به مرد اجازه میدهد تا با او با این سبکبالی رفتار کند. چیز مبتذل و زنندهای درمورد او وجود ندارد. او نوعی وقار خودانگیخته دارد، چیزی از نوع جدیت و متانت کودکی. بخشی از تفاوت بین استقبال از بریژیت در آمریکا و در فرانسه به دلیل این واقعیت است که مرد آمریکایی سلیقهی مرد فرانسوی را برای شوخطبعی جلف و زننده [broad humor] ندارد. مرد آمریکایی تمایل دارد برای زنان احترام خاصی از خود به نمایش بگذارد. برابری جنسی که رفتار ب.ب بی هیچ حرف و حدیثی آن را تأیید میکند، مدت مدیدیست که در آمریکا شناخته شده است. با وجود این، به خاطر پارهای از دلایل که در آمریکا به کرات تحلیل شدهاند، مرد آمریکایی احساس بیزاری خاصی نسبت به «زن واقعی» دارد. او به این زن به چشم یک دشمن، آخوندک [از این لحاظ که این حشره بعد از جفتگیری شریک جنسی خود را کشته و از آن تغذیه میکند] و ستمگر نگاه میکند. مرد مشتاقانه خود را تسلیم جذابیتهای «نیمف»ی میکند که هنوز فیگور اعجابانگیز همسر و «مادر» در او ظهور نیافته است. در فرانسه، بسیاری از زنان با این حسِ برتریای که مردان بر آن پافشاری میکنند، شریک و همدستاند. مردانِ این زنان، نوکرمآبی این زنان باوقار را به بیحیایی پرافاده و متکبرانهی ب.ب ترجیح میدهند.
گرچه ب.ب توی ذوق این مردان میزند اما بیشترْ این واقعیت که ب.ب با والایش ایدهآلیستی سر سازگاری ندارد است که این مردها را آزار میدهد. به گاربو لقب «آسمانی» داده بودند؛ اما از سوی دیگر باردو زمینیِ زمینی است. در چهرهی گاربو نوعی خلاء وجود داشت که هرچیزی میشد بر آن تصویر کرد، اما از چهرهی باردو چیزی دستگیر آدم نمیشود. همانیست که هست. چهرهاش تجسم بیپرده و مستقیم واقعیت است. این چهره مانعیست برای فانتزیهای شهوانی و رویاهای اثیری. اکثر مردهای فرانسوی دوست دارند در سیروسلوکهای رازورمزگونه افراط کنند تا چند صباحی هم شده از بینزاکتی به دور باشند و برعکس. آنها با ب.ب به جایی نمیرسند. او آنها را به گوشهای میکشاند و وادارشان میکند تا با خودشان صادق باشند. آنها ناچارند ناپختگی میل خود را که ابژهاش خیلی صریح است-آن بدن، آن رانها، آن باسن، آن سینهها را- بشناسند. اکثر آدمها به اندازهی کافی شجاعت محدود کردن سکشوالیته به خودش و شناختن قدرتش را ندارند. هرکس که دورویی این مردان را به چالش میکشد متهم به دریدگیست.
در جامعهای با تظاهر معنوی، ب.ب بهطرز تأسفآوری در مقام چیزی ماتریالیستی و بیروح پدیدار میشود. عشق به چنان دامهایِ شاعرانهی کاذبی مبدل شده که این آدم ملالآور به نظر من آدم سالم و آرامبخشی میآید. با تلاش وادیم در کشیدن اروتیسیسم از آسمان به زمین همدلم. با این حال، چیزی هست که به خاطر آن او را مقصر میدانم، و آن این که آنقدر در این راه پیش رفت که از آن انسانزدایی کرد. «عامل انسانی» بخشی از اهمیتش را در بسیاری از عرصهها از دست داده است. پیشرفت فنی آن را به یک تابع و گاهی اوقات به یک موقعیت ناچیز تنزل داده است. ابزاری که مرد از آنها استفاده میکند-مکان زندگیاش، لباسهایش و غیره-به سمت عقلانیت کارکردی متمایل است. خودِ مرد از سوی سیاستمداران، مغزمتفکرهای غیررسمی، کارگزاران تبلیغاتی، نظامیها و حتی آموزگاران و از سوی کل «دنیای سازمانی» به عنوان ابژهای شناخته میشود که قابل دستکاری شدن است. در فرانسه، مکتب ادبیای وجود دارد که این گرایش را بازتاب میدهد. این مکتب که نامش «رمان جوان» است، خود را وقفِ خلق یک دنیای تا حد ممکن تهی و خالی از معناهای انسانی میکند. دنیایی که به حجمها و سطحها، نور و سایه، بازیِ فضا و زمان فروکاسته شده است؛ کاراکترها و روابطشان یا در پسزمینه رها شدهاند یا به طور کلی از قلم افتادهاند. این تلاش و تکاپو تنها برای عدهی کمی از تازهکارها جالبتوجه بود. قطعاً که وادیم را تحتتأثیر قرار نداد، اما خودِ او هم دنیا، اشیاء و بدنها را به حضور بیواسطهشان تقلیل میدهد. در زندگی واقعی، و معمولاً در رُمانها و فیلمهای خوب، افراد تنها با سکشوالیتهی خود تعریف نمیشوند. هر کدام از آنها تاریخچهای دارد و اروتیسیسم او درگیر یک وضعیت خاص است. حتی میتوان گفت آن موقعیت است که آن اروتیسیسم را خلق میکند. در فیلم ملکهی آفریقایی، نه همفری بوگارت و نه کاترین هپبورن، که در نقش آدمهای پابهسن گذاشته و خسته و درمانده ظاهر میشوند، در برانگیختن میل در دیگری پیشدستی نمیکنند. اما وقتی بوگارت برای اولین بار دستش را روی شانهی کاترین میگذارد، ژست او یک حس شدید اروتیکی را آزاد و رها میکند. تماشاگران با مرد یا با زن همذاتپنداری میکنند و هر دو کاراکتر با این حس که هرکدام دیگری را تحریک میکند، استحاله مییابند. اما وقتی قهرمان مرد و زنْ جوان و خوشتیپ باشند، هرچقدر تماشاگر درگیر تاریخچهی آنها شود، بیشتر پی به جذابیت آنها میبرد و بیشک به آن علاقه پیدا میکنند. برای مثال، در فیلم میانپردههای تابستانی اینگمار برگمان، تصادفی نیست که چکامهی روستاییِ مربوطه در گذشته میگذرد. در نتیجهی این تدبیر، ما شاهد سرمستی دو نوجوانایم. زن جوان که ما را تحتتأثیر قرار داده و علاقهمان را برانگیخته است، شور و شوق جوانیاش را نشان میدهد. او در شانزدهسالگی و پیشاپیش تسلیم شده در برابر آیندهاش در پیش چشمان ما ظاهر میشود. مناظر اطراف او نه یک صحنهآراییِ صرف که مدیومی از ارتباط بین ما و او هستند. ما این مناظر را از نگاه او میبینیم. از میان موجهایی که به صخرههای کنار ساحل میخورند و زلالی و صافی آسمان شبانه با او درمیآمیزیم. تمام عواطفِ او عواطف ما میشوند، و عاطفه شرم را دور میکند. «تابستان پیشپاافتاده» -نوازشها، آغوشگرفتنها، حرفها- که برگمان نشان میدهد به مراتب «غیراخلاقی»تر از ماجراجوییهای ژولیت در فیلم و خدا زن را آفرید است. دو عاشق در فیلم برگمان به سختی نوجوان به حساب میآیند. ایدهی ازدواج یا گناه برای آنها رخ نمیدهد. آنها با اشتیاق و دودلی و سادهلوحی گستاخانه همدیگر را درآغوش میگیرند. سرمستی و جسارت آنها در برابر آنچه که پاکدامنی نام دارد پیروزمندانه مقابله میکند. تماشاگر انتظار شوکهشدن ندارد چون با آنها شادی و خوشی دلانگیزشان را تجربه میکند. در هنگام تماشای فیلم و خدا زن را آفرید مردم میخندیدند. میخندیدند چون وادیم قصد ندارد با ما همدستی کند. او از سکشوالیته «موقعیتزدایی» میکند، و تماشاگران چشمچران میشوند چون نمیتوانند خود را روی پردهی سینما نمایش دهند. این امر تشویش آنها را اندکی توجیه میکند. زن جوان دلربایی که آنها را شگفتزده میکند، در آغاز فیلم طی عمل به نمایش گذاشتن برهنگیاش در زیر آفتاب، هیچکس نیست، یک بدن ناشناس است. در ادامهی فیلم، زن موفق نمیشود برای خودش کسی شود. وادیم با خونسردی عرف و تحریک را درهممیآمیزد و اجازه نمیدهد تماشاگر در دام یک داستان باورپذیر بیافتد. با کاراکترها به طور تلویحی رفتار میشود. و کاراکتر ب.ب پُر از غرائض است تا هرکسی واقعیت آن را باور کند. و شهر سنت تروپز صرفاً یک چیدمان است که هیچ ارتباط صمیمانهای با زندگی کاراکترهای اصلی فیلم ندارد. تأثیری روی تماشاگر ندارد. در فیلم میانپردههای تابستانی جهان وجود دارد؛ برای عشاق جوان نمایانگر گیجی و سردرگمی، میل مضطرب و لذتشان است. سویهی اروتیک یک سفر تفریحی با قایقی ساده و بیپیرایه به همان اندازهی شب پرشور قبل و بعد از آن معنادار است. در فیلم وادیم، جهان غایب است. او در برابر پیشزمینهای از رنگهای جعلی تعدادی «نقطهی اوج» میدرخشاند که تمام حسانیت فیلم در آنها متمرکز شده است: استریپتیز، عشقبازی پرشور، سکانس رقص مامبو. این ناپیوستگیْ ویژگی پرخاشگر زنانگی ب.ب را به اوج میرساند. تماشاگران نمیتوانند یکبار برای همیشه مجذوب جهانی تخیلی شوند. آنها بیآنکه مجاب شوند شاهد ماجراجوییاند که آنها را هیجانزده نمیکند و این ماجراجویی به تعداد مختلفی تقسیم میشود که در آنها همه چیز چنان تصنعیست که انگار آنها را روی قلابهای پارچه خشککنی نگه داشتهاند. تماشاگران جلوی خودشان را با زیرلبیخندیدن میگیرند. منتقدی نوشته است که سکشوالیتهی ب.ب برای تکان دادن تماشاگر لاتین زیادی «متفکرانه» بود. این مسأله ب.ب را در برابر سبک وادیم مسئول میکند، سبک تحلیلگرانه و متعاقباً انتزاعی وادیم که همانطور که قبلاً گفتهام تماشاگر را در موقعیت یک چشمچران قرار میدهد. چشمچران بالغی که خوراکش «فیلمهای پورن» [blue films] و «پیپ شوها» [اتاقکهای سکهای نمایش فیلم پورن] هستند، بیشتر به دنبال کامیابیست تا امر دیداری. تماشاگر که یک چشمچران است علیرغم میل و انتظارش با آزردگی واکنش نشان میدهد، چرا که تماشای یک اجرای پرحرارت و س+ک+سی در کمال خونسردی اصلاً لذتی ندارد. وقتی ب.ب آن رقص مامبوی معروفش را اجرا میکند، هیچکس به ژولیت باور ندارد. این ب.ب است که خود را به معرض نمایش میگذارد. او مانند یک هنرمند استریپتیز روی صحنه تنهاست. او خودش را به طور مستقیم به هر تماشاگری عرضه میکند. اما این عرضه فریبآمیز است، چون وقتی تماشاگران او را تماشا میکنند کاملاً به این موضوع آگاهند که این زن جوان و زیبا، ثروتمند، پسندیده و کاملاً دسترسناپذیر است. تعجبی ندارد که او را یک هرزه به حساب میآورند و با انتقادهای ناعادلانهشان از او انتقام میگیرند.
اما عیبجوییهای این قماش در حد و اندازههای فیلم عشق کسبوکار من است نیست، فیلمی که ب.ب پراستعدادتر از همیشه در آن بازی کرد. کارگردانی اوتان-لارا، سناریو و دیالوگ پیر بوست و ژان اورنش، و بازی گابن همگی دست به دست هم میدهند تا تماشاگر را گیر بیندازد. در این شرایط، ب.ب باورپذیرترین بازیاش را ارائه میدهد. اما آوازهی اخلاقی او با این فیلم بهتر نمیشود. این فیلم اعتراضات خشمگینانهای را برانگیخت؛ در واقع گزندهتر از نقشها و فیلمهای قبلیاش به نظم اجتماعی حمله میکند. «غیراخلاقگرایی» ایوت، قهرمان فیلم، رادیکال است. او با بیتفاوتی تنفروشی میکند، ترتیب یک سرقت مسلحانه را میدهد و برای جلب نظر یک پیرمرد تردیدی به دل خود راه نمیدهد. به وکیل قهاری معاملهای پیشنهاد میکند که آبروی او را به خطر میاندازد. او خودش را بدون عشق تسلیم وکیل میکند. سپس عاشقش میشود، فریبش داده و به طرز ناشیانهای او را در جریان بیوفاییهایش قرار میدهد. پیش او اعتراف میکند که چند باری سقط جنین کرده است. با اینحال، با اینکه سناریو برای لحظهای امکان یک تغییر را نشان میدهد، او جوری نشان داده نمیشود که انگار نسبت به سرشت رفتارش و اینکه قادر است مغلوب امر خیر شود، به تعریف جماعت محترم، ناآگاه است. حقیقت طرفِ اوست. احساسات او هیچوقت ساختگی نیستند. هرگز با آنچه که به نظرش قطعاً درست میآید مدارا نمیکند. نبوغ او چنان سرایتپذیر است که بر معشوق خود، وکیل پیر فائق میآید. ایوت ذره ذرهی پاکدلی و پویایی باقیمانده در او را بیدار میکند. مؤلفان این فیلم از عهدهی کاراکتری که وادیم آفریده بود برآمدند، اما با مفهومِ به مراتب ویرانگرتری به این فیلم تاختند: پاکدامنی در جامعهی تباه ما ممکن نیست جز برای آنهایی که از آن امتناع ورزیدهاند یا تعمداً خود را از آن محروم کردهاند.
اما این کاراکتر درحال حاضر درحال تکامل است. احتمالاً ب.ب متقاعد شده که در فرانسه ناهمرنگی با جماعتْ دیگر رو به زوال است. وادیم به تحریف تصویر او متهم است – که بیشک نادرست نیست. مردمی که ب.ب را میشناسند از خوی مهربان و خوشطینتی، مهربانی و طراوات و شادابی او صحبت میکنند. او نه احمق است و نه سربههوا و پریشانخیال، و سادگی و طبیعی بودن او ادا و تظاهر نیست. با این همه قابل توجه است که مقالات اخیر که وانمود میکنند «ب.ب واقعی» را نمایان کردهاند، «ب.بای که از سوراخ کلید دیده میشود»، «حقیقت دربارهی ب.ب»، تنها صفات منزه او را برمیشمارند. به کرات به ما میگویند که بریژیت فقط یک دختر ساده است. حیوانات را دوست دارد و به مادرش عشق میوزرد. خود را وقف دوستانش میکند، از کینه و دشمنی که درونش به وجود میآید رنجیده خاطر میشود، از بوالهوسیهای خود نادم و پشیمان میشود، مصمم میشود که مرام و مسلک خود را اصلاح کند. برای خطا و لغزشهای او توجیهاتی وجود دارد: شهرت و ثروت ناگهانی سر رسیدند و شیفته و شیدایش کردند، اما او دارد سر عقل میآید. خلاصه اینکه ما شاهد یک بازسازی راستینایم، که در هفتههای اخیر بسیار موفق بوده است. برای یک ستارهْ رستگاریِ قاطع همراه با ازدواج و مادری فرامیرسد.
بریژیت چندان دربارهی ازدواجش چیز واضحی نمیگوید. اما اغلب با اشتیاق ابراز میکند که به کشورش عشق میورزد و رویای این را دارد که به کار کشاورزی بپردازد. در فرانسه، عشق به گاوها نشانی از اخلاق والا محسوب میشود. گابن وقتی اظهار میکند که «یک گاو باارزشتر از شوکت و افتخار است» مطمئن است که مردم از او حمایت میکنند. تا جایی که ممکن باشد از ستارهها با ژستِ غذا دادن به مرغها و کندن باغچههایشان عکس میگیرند. این شور و عشق برای خاک برای بورژواهایی مناسب است که حالا مطمئنیم برژیت تمایل دارد به یکی از آنها بدل شود. او همیشه ارزش و قیمت چیزها را میدانسته و همیشه حساب و کتابهای آشپز خود را با دقت بررسی میکرده است. او بهدقت اخبار بازار سهام را دنبال میکند و به کارگزار خود راهنماییها و سفارشات کارشناسانهای میدهد. در خلال صرف ناهار رسمی به اطلاعش میرسانند که مدیر بانک فرانسه را با دانش خود متحیر کرده است. در نگاه بورژوازی فرانسوی، مزیت و حسن بزرگیست اگر کسی بداند چطور و کجا پولش را به کار گیرد. حتی یک روزنامهنگار فوقالعاده تخیلی پا را از این هم فراتر گذاشت و به خوانندگانش اعلام کرد که برژیت چنان عشق و شور تمامعیار و مطلقی دارد که ممکن است پا در راه و مسیر عرفان و تصوف بگذارد. همسر و مادر، کشاورز، تاجر، راهبهی کرملی، ب.ب هر کدام از این آیندههای نمونه و سرمشق را میتواند انتخاب کند. اما یک چیز قطعی و مسلم است: او حالا دیگر دارد روی صفحهی نمایش متحول میشود. در فیلم بعدیاش، بابِت به جنگ میرود، نقش قهرمان جنبش مقاومت را بازی خواهد کرد. بدن جذاب او زیر یک اونیفرم و جامهای موقر و وزین از دید ما پنهان خواهد ماند. وادارش کردند که بگوید: «میخوام همهی زیر 16 سالهها بتونن بیان و من رو ببینن». فیلم با یک رژهی نظامی تمام میشود که در آن برژیت به استقبال ژنرال دوگول رفته و برای او هورا میکشد.
آیا این دگردیسی واضح و روشن است؟ اگر چنین است، هنوز عدهای هستند که متأسف باشند. دقیقاً چه کسانی؟ بسیاری از جوانانی که متعلق به دستهی محافظهکاران قدیماند، و مسنترهایی که حقیقت را به سنت ترجیح میدهند. سادهلوحانه است اگر فکر کنیم که در رابطه با بریژیت تعارضی بین دو نسل وجود داشته باشد. تعارضی که وجود دارد در واقع بین کسانیست که میخواهند سنتهای اجتماعی یکبار برای همیشه ثابت بمانند، و آنهایی که خواستار متحول شدن آنها هستند. اینکه بگوییم ب.ب مظهر بیاخلاقی یک دورهست به این معناست که کاراکتری که او خلق کرده تابوهایی را به چالش میکشد که از سوی دوران پیشین پذیرفته شده بودند، به خصوص آنهایی که خودمختاری جنسی زنان را انکار میکردند. هنوز در فرانسه به طور رسمی تأکید زیادی بر وابستگی زن به مردها وجود دارد. اما آمریکاییها که در واقع خیلی وقت است که به برابری جنسی در تمای عرصهها دست پیدا کردهاند، اما همچنان از لحاظ نظری آن را درخور بررسی میدانند، چیز رسواکننده و ننگآوری در رهایی ای که ب.ب نماد آن است ندیدهاند. اما بیش از هرچیز، این صراحت اوست که جمع کثیری از مردم را آزار میدهد و آمریکاییها را مشعوف میسازد. یکبار ب.ب گفت: «میخوام ریاکاری و دورویی، هیچ حرف بیمعنایی دربارهی عشق وجود نداشته باشه». بیاعتبار کردن عشق و اروتیسیسم کار خطیریست که معنا و مفهوم وسیعتری از حد تصور دارد. به محض اینکه دست روی یک اسطوره گذاشته میشود، تمام اسطورهها در خطرند. نگاه خیرهی صادقانه، هرچند با دامنهای محدود، آتشیست که ممکن است زبانه کشد و تمام جامعهی مبدل قلابی که واقعیت را استتار میکند به خاکستر تبدیل کند. کودکان دائماً میپرسند چرا، چرا که نه. از آنها میخواهند که ساکت باشند. چشمان بریژیت، خندهی او، حضور او، آدم را بر آن میدارد که از خود بپرسد چرا، چرا که نه. آیا قرار است سؤالاتی را که او بی هیچ کلامی مطرح میکند مسکوت نگه دارند؟ آیا او هم با دروغ و چرندبافی سازش خواهد کرد؟ شاید نفرتی که او برانگیخته است فروبنشیند، اما او دیگر چیزی را برای کسی بازنمایی نمیکند. امیدوارم که او برای کسب محبوبیت با فرومایگی کنار نیاید. امیدوارم که بالغ شود اما تغییری نکند.
*این مقاله در سال 1959 نوشته شده است.
منبع:
https://classic.esquire.com/article/1959/8/1/brigitte-bardot-and-the-lolita-syndrome
[1] Dream-merchants
منظور از این عبارت کسانیاند که با وعدههای شیرین و گاهاً در ازای دریافت چیزی به کسانی که عشق به بازیگری دارند پیشنهاد کار میدهند.-م
[2] یکی از شخصیتهای اصلی نمایشنامه پلئاس و ملیزاند اثر موریس مترلینگ است. ویژگی بارز ملیزاند گیسوان بلندش است.-م
[3] سِرسی یا کیرکه یکی از اساطیر یونان باستان است. او جادوگری (یا نیمف، افسونگر یا عفریته) قدرتمند است که به داشتن دانش گسترده در زمینه گیاهان دارویی و معجون شهرت دارد. او از مردان متنفر بود و دشمنانش را به حیوان تبدیل میکرد. او هر مردی که به جزیره او پا میگذاشت، یا کسانی که او را دلخور میکردند را به خوک تبدیل میکرد.(ویکیپدیای فارسی)-م