
آسمانها را ببین!
سینمادوستی و کودکی
حسام امیری
تاریخ انتشار: ۱۴۰۰-۰۱-۳۱
پنج هزار انگشت دکتر تی (۱۹۵۳) یکی از آثار محبوب زندگی ریمون دورنیات بود؛ فیلمی با چند ژانر و چند مولف (روی راولندز به عنوان کارگردان، استنلی کرامر به عنوان تهیهکننده، یوجین لورینگ به عنوان طراح رقص و از همه مهمتر دکتر زوس، داستاننویس و کارتونیست افسانهای، در مقام نویسندهی داستان) که به علت شکست تجاری و بیمهری منتقدان آنچنان که باید و شاید به حق خود در سینما نرسید (با این حال فیلم یکی از منابع الهام مجموعهی سیمپسونها و بخصوص شخصیت بارت شد). فارغ از زیباییهای فیلم، چیزی که در تماشایش برایم قابل توجه بود نزدیکی آن با مونفلیت، ساختهی فریتس لانگ، بود. در هر دو فیلم با پسربچهای یتیم سروکار داریم که برای مقابله با مشکلات فانتزی اما خطیر موجود در داستان به دنبال پدری میگردند تا به کمک او بر سختیهای پیش رو غلبه کنند. در هر دو فیلم به شکلی ضمنی به جنگ (چه جنگ جهانی دوم و چه جنگ سرد) اشاره میشود و هراس جمعی در قالب ترسی کودکانه خودش را بروز میدهد. هم بارت در پنج هزار انگشت و هم جان در مونفلیت در طول فیلم در کوران حوادث، و در جایی غیر از مدرسه، کلیسا و یا نهادهای دیگر، آموزش میبینند و به مرور به کمک پدر اکتسابیشان تجربه میآموزند. نکتهی جالب اینجاست که همانقدر که دورنیات به پنج هزار انگشت علاقه داشت، سرژ دنه، چه بسا بیشتر از دورنیات، شیفتهی مونفلیت بود و ساختهی لانگ جزو آثار محبوب زندگیاش محسوب میشد. برای نشان دادن علاقهی دنه به مونفلیت همینقدر کافیست که به نام یکی از کتابهای او اشاره کنیم: «تمرین مفیدی بود آقا»؛ این دیالوگی است که در فیلم بین جان و جرمی ردوبدل میشود.
در اینجا میتوان این فرضیه را پیش کشید که برای منتقدان بزرگی که در دوران جنگ و بعد از آن دوران کودکی و نوجوانی خود را گذراندهاند سینما چیزی متفاوت و بخصوص بود؛ نه فقط یک علاقه یا عادت که یک نوع نسبت خانوادگی. سینما حکم یکی از والدین را داشت که این کودکان را به سرپرستی گرفته بود، به آنها آموزش میداد و به معنای واقعی کلمه آنها را بزرگ میکرد (باید به این نکته اشاره کنیم که بعضی از این افراد مانند دنه و ژان لویی شفر در کودکی یتیم بودند). همانطور که دنه و شفر بعدها در این باره مینویسند وقوع جنگ و بخصوص ماجرای اردوگاههای کار اجباری تاثیر بسزایی در وابستگی عاطفیشان به سینما داست. شفر راجع به دوران بعد از جنگ میگوید که هراس از جنگ در سالنهای سینما بسیاری از کودکان را تحت تاثیر قرار داده بود؛ نه به خاطر اینکه از یک فاجعهی مهلک جان سالم به در برده بودند بلکه به دلیل آگاهی از این امر که میتوانستند امروز مُرده باشند (شفر بعدها میگوید سرنوشت کودک فیلم آلمان، سال صفر چیزی جز آیندهی خودش در کودکی نیست که همچنان به حال تعلیق در آمده است). جنایتی بزرگ رخ داده بود که بر تمام جنایتهای ریز و درشت موجود در فیلمها سایه انداخته بود. هر فردی درون فیلم میتوانست بمیرد و هر خانوادهای در هر لحظه از داستان امکان فروپاشیدن را داشت. دنه هم در اواخر عمر اعتراف میکند که عشقش به سینما با تماشای فیلمهایی متفاوت دربارهی آشوویتس (هیروشیما عشق من و شب و مه) شروع شد؛ فیلمهایی که در ظاهر قرار نبود او را وابستهی سینما کنند اما ماجرا به شکلی دیگر رقم خورد. بزرگترین درس سینما برای این کودکان این بود که جهانِ ویران شدهای که در آن زندگی میکنند تجربهناپذیر است و از این روی هیچ کس نمیتواند آنها را بزرگ کند جز خود سینما که چنین حقیقت تلخی را به آنها آموخته است. تنها سینماست که میتواند آنها را سرپرستی بگیرد؛ به همین دلیل کودکانی مانند سرژ دنه باید در سالنهای پخش فیلم به دنبال پدرشان بگردند. دنه بعدها خودش را «پسر سینما» مینامد: «حالا میدانیم چرا سینما را به سرپرستی گرفتم؛ برای اینکه او هم در مقابل مرا به سرپرستی میگیرد». البته رابطهی کودک با پدر/سرپرست برای دنه (و همچنین برای پسربچههای مونفلیت و پنج هزار انگشت) رابطهای دوستانه است. در یکی از دیالوگهای پایانی مونفلیت جان بعد از مرگ جرمی دربارهی او به همسایگانشان میگوید: «او دوست من بود». (موریس پیالا، که او هم در کودکی از تنهایی رنج میبرد، به این دیالوگ لانگ علاقهی فراوانی داشت. او فیلم ونگوگ را با همین جمله تمام میکند).
اما چرا همچنان در بزرگسالی فیلم میبینید؟ شفر در پاسخ به این سوال چنین میگوید: «برای تماشای دنیایی که کودکی ما را تماشا کرده است»؛ جملهای معروف که دنه را سالهای سال شیفته خود کرد. برای شفر، دنه و دیگران تجربهی آشنایی با سینما در کودکی هرگز به پایان نمیرسد و بعدها خود را به اشکال مختلف در نوشتههایشان نشان میدهد. دنه چند سال پیش از مرگ صراحتاً اعلام میکند که سینما همان کودکی است. سینما یعنی دهانهایی که از فرط حیرت در مقابل پردهی نمایش باز شدهاند و صدای نجواگونهای که در تاریکی سالن میاننویسهای فیلمهای صامت را به سختی میخواند (معمولاً فقط دو گروه در ردیف اول سالن سینما مینشینند: کودکان و عشاق سینما). لویی اسکورکی با صراحتی بیشتر از دنه میگوید بعد از کودکی و جوانی دیگر عشق به سینما ناممکن است؛ او حتی تا جایی پیش میرود که نقد فیلم به صورت جدی را یکسره کنار میگذارد و سبک نوشتنش را طوری تغییر میدهد که مخاطبان کودک و نوجوان نوشتههایش را بخوانند. برای این منتقدان دلیلی هم اگر برای فیلم دیدن باشد تلاش برای تجربهی مجدد کودکی در مواجهه با تصاویر سینمایی است. زمان به عقب برنمیگردد و کودکی هرگز به دست نخواهد آمد اما سینما، همچون پدری که هرگز پیر نمیشود، میتواند خاطرات کودکی را نگاه دارد، «خاطرات چیزهایی را که روزگاری در ما دیده بود».
به لطف سینماست که این منتقدان سینمادوست قادر بودند رابطهی ولو ملانکولیک خود را با کودکیشان حفظ کنند. سینما به آنها کمک کرد تا به قول گدار همچون «کودکانی جدی» بزرگ شوند، در حالی که تلویزیون و دیگر رسانههای جمعی دیگران را تبدیل به «بزرگسالانی بچهطور» میکرد. بی دلیل نیست که مناسبات میان عشاق سینما بیاندازه شبیه به بازی میان کودکان است: روابطی مخفی، کودکانه و جدی. رابرت لویی استیونسن در کتاب هنر داستان از بازیای به نام «اجتماع فانوس» حرف میزند که در کودکی با دوستانش انجام میداده است. در این بازی بچهها باید یک فانوس را زیر کت خود به شلوارشان آویزان کنند، طوری که دیگران آن را نبینند. وقتی حاملان فانوسها از کنار یکدیگر رد میشوند فقط و فقط از روی بوی دود خشک فانوس میفهمند که دیگری هم فانوسی را زیر کت قایم کرده است. بازیای که هیچ برنده یا بازندهای ندارد و فقط نوعی اجتماع مخفی را برای تبادل رمز و راز میان کودکان شکل میدهد. سرژ لوپرون با ارجاع به این خاطرهی استیونسن مینویسد که در میان عشاق سینما نیز مشابه چنین بازیای در حال جریان است؛ دنه و شفر منتقدانی جدی هستند که در کودکی به سر میبرند و اعضای «اجتماع فانوس» کودکانی هستند که جدی شدهاند. دود خشک فانوس نشانهی عضویت در جمع مخفی کودکان است و فیلمهای لانگ و ریوت علامتی برای شناختن یک عشق سینمای دیگر.
پس میتوانیم بفهمیم که چرا نسبت کودکان با سینما برای بسیاری از سینمادوستان بزرگ تاریخ مسالهای حساس و حیاتی است. به باور پالین کیل کودکان باید در سینما تمام چیزهایی را بیاموزند که در هیچ نهاد رسمی قابل آموختن نیست و هیچ گونه منع یا محدودیتی نباید مانع مواجههی مستقیم کودکان با پردهی سینما شود. آلن برگالا هم فرهنگ تربیتی مدرن را به باد انتقاد میگیرد چرا که نسبت به تصویر، و بخصوص تصاویر متحرک، بدبین است و آن را پیشاپیش به عنوان پدیدهای خطرناک درنظر میگیرد. او مینویسد که کودکان هیچ نیازی به رمزگشایی و تحلیل تصاویر سینمایی ندارند، فقط کافی است که، از طریق سینما، خود «دیدن» را تجربه کنند و بیاموزند. امیلی دلوز، فیلمساز فرانسوی و دختر ژیل دلوز، دربارهی تجربهی مشترک تماشای فیلم با پدر خود تعریف میکند که دلوز تاکید فراوانی بر روی ایده گرفتن از تماشای فیلمها داشت؛ ایدههایی که تنها تصاویر سینمایی قادر به برانگیخته شدنشان هستند: «علاقهی زیادی به فیلمهای فانتزی داشتم. میخواستم باور کنم که خونآشامها واقعاَ وجود دارند. ژیل با گوش دادن به حرفهایم، من را در این خیال هذیانی همراهی میکرد و میگفت: "همینه، این یه ایدهست"». امیلی میگوید که با پدر خود در علاقه به فیلمهای وسترن مشترک بود و به همین دلیل هر دو مرتباً همراه هم به تماشای وسترن میرفتند: «هنوز سنی نداشتم که فیلمهای جان فورد را کشف کردم، آنها را پدرم به من شناساند در حالی که به من میگفت: «آسمانها را ببین! آسمانها را ببین!».
کودکی آنچنان در عشق به سینما تنیده است که حتی شاید بتوان ادعا کرد که برای بعضی از سینمادوستان این کودکی است که در نهایت اهمیت دارد و نه سینما. بازن پیش از همه چنین این حقیقتی را فهمیده بود: «کین (در همشهری کین) پیش از مرگ اعتراف میکند که تصاحب جهان هیچ ارزشی ندارد وقتی کودکیمان را از دست بدهیم». و هیچ کس به اندازهی سرژ دنه این جمله بازن را درک نمیکرد. منتقدی که در دوران پایان زندگی خود پیوسته به دنبال بازیابی کودکیاش بود و حتی به یک معنا ترافیک را تاسیس کرد تا به این هدف برسد. دنه در پایان آخرین نوشتهای که در زمان حیات برای ترافیک مینویسد داستان انیمشین بامبی (۱۹۴۲) را تعریف میکند. فیلمی که دنه در کودکی به عمد ندیده بود و تنها در روزهای پایانی عمرش است که به آن برمیگردد. داستان دربارهی بچهگوزنی به نام بامبی است که مادرش کشته شده و به دنبال پدرش در جنگل میگردد (هنوز هم مساله بر سر پیدا کردن یک سرپرست است). دنه، خطاب به شفر، مینویسد که یک عمر بود که به دنبال کودکیاش میگشت و پس از تماشای بامبی بالاخره آن را بازیافته است. چه آسمانهای زیبایی بالای سر بامبی!