
مردان سفیدپوست غمگین
جک جودیت هالبرستام
محمدجواد مظفریان
تاریخ انتشار: ۱۳۹۶-۰۱-۰۳
در پایان سالی که در آن مردان رفتارهای بد، احمقانه و بعضاً سرخوشانه نیز از خود نشان دادند، چه نیک که فیلمی که نامزد اسکار هم است پیدا شده که در آن مردان، بله، رفتاری غمگین دارند. در حقیقت تمام آن رفتارهای بدی که در چنتهی مردانگیِ سفیدپوستان است در این فیلم جمعشان جمع است – فیلمی که در آن بالاخره میفهمیم چرا مرد سفیدپوست غمگین است، چرا بقیه همگی بد اند و چرا علیرغم اینکه او غمگین است چون بقیه همه بد اند او یاد میگیرد که یک پدر باشد.
منچستر کنار دریا (به کارگردانیِ کِنِت لونرگان) فیلم خویش-خطاپوش اما زیبایی است که در آن افلکِ کوچکتر، که کیسی باشد، یک ساعتِ تمام پیش از آنکه ما بفهمیم اتفاق مهیبی برای او رخ داده بی هدف این وَر و آن وَر میرود. برادرش میمیرد اما این قضیه برای مرد غمگین و درخودِ ما به زحمت ارزش یک قطره اشک را دارد. پس شاید به این خاطر باشد که شغل خیلی بدی دارد، یک پادوی آچار فرانسه، که او را در معرض متلکهای زنان و مردان و رنگین پوستان قرار میدهد و حتی در اپیزودی نزدیک است که زنی رنگین پوست به لحاظ جنسی ایشان را مورد عنایت قرار دهد؟ نخیر، مرد سفید پوستِ غمگین ما در بیشتر موارد آزار میبیند و راه خود را میکشد و میرود. سرش در کار خودش است زیرا ایشان مرد سفیدپوستی است که رفتار غمگینی دارد و این هم همان کاری است که یک مرد سفیدپوست میکند. پس چه بر سرِ کیسی افلک آمده که باعث شده مثل زامبیها در جهان پرسه بزند، خموش و درخود، خشمناک و اوقات تلخ. خب، بگویم که فیلم را دارم لو میدهم، اما اجازه دهید توضیح میدهم. در مجموعهای از فلشبکها متوجه میشویم که لی چندلر (با بازیِ افلکِ جوان تر) زمانی برای خود زن و بچه داشته است. مرد خوبی هم بوده است. شاد بوده و گاهی هم بد میشده. مثلاً شبی همپالکی هایش خانهی اویند و کلی سر و صدا میکنند. پس زنش مهمانیشان را به هم میزند و آن ها را میفرستد خانهشان. لی که اخمش در هم رفته در اتاق نشیمن آتشی روشن میکند و آخر شبی از خانه میزند بیرون که چند تا آبجوی دیگر بخرد. وقتی بر میگردد میبیند خانهاش کاملاً سوخته، بچههایش هم در آن بودهاند و فقط زنش از آتش فرار کرده.
پس از اپیزودی در ادارهی پلیس که با خود میگویی احتمالاً آنجا به چیزی متهم بشود، مثلاً قتل، پیروِ اتفاقی که افتاده بالاخره کنترل خود را از دست میدهد و تقلا میکند اسلحهی پلیسی را بقاپد که احتمالاً مثلاً خود را بکشد. پلیس با ادب و متانت جلوی او را میگیرد و به احترام برادرش آزادش میکنند. خب، عجب! یعنی او باعث آتش گرفتن خانهاش شده و در ادارهی پلیس به اسلحهی پلیسی حمله ور شده و زنده مانده که داستانش را [برای ما] تعریف کند زیرا ... زندگیِ مردان سفید پوست مهم است و اینکه از روی تصادف بچههایت را بسوزانی و روی پلیس اسلحه بکشی چیز خاصی نیست و فقط باید اندکی حواست جمع باشد و مهربان باشی! مگر حالیتان نیست؟ او دارد درد میکشد و از ما توقع میرود برای او اشک بریزیم چون همه چیز برای او خیلی غمگین است! نه برای زنش، نه برای آن بچهها، نه برای برادرش، بلکه برای او. هر بلایی که از آسمان نازل میشود بر سر او خراب میشود.
چرا مردان سفیدپوست اینقدر غمگیناند؟ خب، در این فیلم آنها غمگیناند زیرا زنان پتیاره و غرغرو و الکلیهای بیشعوری هستند که به مردان فشار میآورند، باعث میشوند ایشان سکتهی قلبی کنند و، یا خودِ خدا، سعی میکنند با آنان حرف بزنند و به ایشان غذا تعارف کنند. آنها همچنین غمگیناند زیرا برای چندرغاز بدترین کارهای دنیا را انجام میدهند. دستشویی بقیه را تمیز میکنند، دوش آن ها را تعمیر میکنند و تنها در اتاق زیرشیروانی با اثاثیهی خیلی بدی زندگی میکنند. بیچاره مردان سفیدپوستِ غمگین. مرد سفیدپوست غمگینِ قصهی ما باید پس از مرگ برادرش وظیفهی پدر و مادری هم به دوش بکشد. برادرش مراقبت از تنها پسرش را به او سپرده و لی و پسر برادرش دربارهی دخترها، سکس و باید و نبایدها با هم جر و بحث میکنند تا اینکه لی یاد میگیرد پسر را همچون وارث خود ببیند، همچون یک مرد سفید پوست دیگر که باید از نوجوانیِ خود لذت ببرد زیرا از او هم خیلی زود همه چیز گرفته خواهد شد.
بله، خوانندهی عزیز، این فیلم ساخته شده تا با معیارهای عصر ترامپ جور در بیاید، زمانی که در آن مردان سفیدپوست میتوانند دست از غمگین بودن بکشند، خیلی شاد باشند و معاف از مجازات کلی زن بر بدن بزنند. همچون سر تا ذیل کمپین ترامپ، این فیلم نیازی ندارد برتری سفیدپوستان را در بوق و کرنا کند زیرا این دکترین در تک تکِ صحنههایش تنیده شده، تکتک نماهایش را میآکَنَد، دوربین را در کنترل خویش دارد و در تک تکِ لحظاتِ مغمومی که لی چندلر صرف خیره شدن به فضای خارج از قاب میکند میزیَد. فیلم به ما میگوید سفیدپوست بودن بخشی از زیباییِ زایل شدهی آمریکاست و قدرت آن در دنیایی که در آن اتفاقات بد ممکن است بر سر مرد سفید پوست بیفتد و میافتد سرنوشت نامعلومی دارد ... حتی وقتی خود ایشان باعث آن اتفاقات بد بودهاند! در حقیقت کیسی افلک که برای این نقش انتخاب شده خود یک آزارگرِ جنسیِ سریالی است[iii] و در حالی که اتهامات بدرفتاریِ جنسی امیدهای اسکارِ کارگردان سیاه پوست نِیت پارکر[iv] را به سرانجامی زشت کشاند، پیشینهی بدرفتاریهای جنسیِ افلک ارزش یک اشاره هم ندارد. این فیلم سرنخی به دست ما میدهد مبنی بر اینکه مردان سفیدپوست قدرتمند چه نگاهی به جهان، زنان، از دست دادنِ عزیزان، عشق و خشونت دارند – کلاً داستانی تراژیک است درباره ی اینکه آنها واقعاً چقدر درد میکشند و درست درک نمیشوند.
دنیای «منچستر کنار دریا» دنیایی است از زاویه دید مردان سفید از دورهای که سیاهپوستی مقیم کاخ سفید بود و زنان در سطوح مختلفی عهدهدار پست های دولتی بودند. دنیایی است که در آن مرد طبقهی کارگرِ سفیدپوست هیچ قدرتی ندارد – جوانمرگ میشود (برادرِ لی)، تنها زندگی میکند (لی)، حتی نمیتواند در زیرزمین خودش با دیگر مردان سفیدپوست تفریح کند. زنش با او بد رفتار میکند و بعدتر، پس از آن اتفاق تراژیک (که خودش باعثش بوده) رییس سیاه پوستش و مشتریهای زنش اذیتش میکنند. دنیای سفیدِ منچستر کنار دریا مرثیهگون است، مملو از حس تراژدیایست که از رخدادهای روی پردهی سینما فراتر میرود و از ما میخواهد، حتی التماسمان میکند دلیلی پیدا کنیم که چرا چیزها باید اینطور باشند.
تراژدیهای فوقالعادهای دربارهی زنانی که بچههایشان را کشتهاند یا مجبور شدهاند بکشند وجود دارد – سِث در رمانِ دلبندِ تونی موریسون را در نظر آورید که به جای آنکه بچهاش را تسلیم بردهداری کند او را با ساتور میکشد. مدهآ را در نظر آورید که بچههای خود را میکشد تا از شوهر و پدر بچههایش، جیسون، بدین خاطر که آنها را ترک کرده انتقام بگیرد. سوفیِ انتخابِ سوفیِ ویلیام استیرون را در نظر آورید که به محض ورود به آشویتس باید دست به انتخاب بزند که کدام بچهاش را بکشد و کدام را زنده نگه دارد. این داستانها کودک کشی را کنش عمدی ای نشان میدهند که اعمالِ آن یا بخشی از یک ایثار است یا مانع از آن میشود که اتفاقی بدتر از مرگ رخ دهد. چنین منطقی در منچستر کنار دریا صدق نمیکند – مرگ بچهها تقریباً مفتکی است، و جز آنکه منبعی برای مالیخولیای تمام نشدنیِ مرد سفید پوست فراهم کند هیچ معنای دیگری در فیلم ندارد. مالیخولیای مشابهی زن او (با بازی میشل ویلیامز) را که زود ازدواج میکند و صاحب بچهی دیگری می شود متاثر نمیکند. چیزی در فیلم وجود ندارد که رابطهی عاطفیِ بین لی و بچههایش را به ما نشان دهد؛ چیز زیادی هم از مالیخولیا نمیگوید – آیا حس گناه است؟ خشم است؟
با آنکه منتقدان برای اینکه این فیلم اسکاری ببرد سر و دست میشکنند، باید بپرسیم فیلم براستی دربارهی چه چیزی است. اگر فیلم یک استعاره است پس چشم انداز نمادین بینقصی است از کشوری که ترامپ را راهیِ کاخ سفید کرد – فیلم جهان را فقط از زاویه دیدِ مردان سفیدپوستِ طبقهی کارگر میبیند. مردان را تراژیک و قهرمان، رواقی و اخلاقی، عبوس اما خوب میبیند. فیلم میداند تراژدیای که مرد سفیدپوست از آن رنج میکشد دستپخت خود اوست، اما با این حال اعتقاد دارد تراژدیهایی که مردان سفیدپوست به وجود آوردهاند بر سر خودشان میآید و نه بر سر دیگران. این همان منطقِ دایلن روفی[v] است که جان نُه آفریقایی-آمریکایی را در کلیسایی در کارولینای جنوبی گرفت وقتی ادعا میکند کارش دفاع از سفیدپوستان در مقابل جرم و جنایت سیاهان است، و منطق الیوت راجری[vi] که در سال 2014 در ایزلا ویستا نزدیک دانشگاه کالیفرنیا در سانتا باربارا شش نفر را کشت و چهارده نفر را زخمی کرد. راجر در یادداشتی که قبل از ارتکاب جنایتش نوشه بود خود را قربانیِ زنانی که به لحاظ جنسی او را پس زده بودند معرفی کرده بود. منطقِ هر مردِ اسلحه به دستِ سفید پوستِ تنهایی در آمریکاست و در حالی که رسانه این قاتلان را دیوانه و مطرود نشان می دهد، سینمای آمریکا آنان را در هیئت افرادی غمگین و تنها رمانتیک میکند. بدیهی است منچستر کنار دریا فیلمی دربارهی قاتلی سریالی که روی بیگناهان اسلحه میکشد نیست، با این حال بیگناهان به دستان او میمیرند و به جای اینکه فیلم این مسئله را به عنوان داستانی تراژیک دربارهی خودشیفتگیِ مردان سفید پوست یا دربارهی خطرات گروهگرایی در جامعهای پیچیده ببیند، از ما میخواهد فیلم را همچون داستانی دیگر دربارهی مردان سفیدپوستی که رفتاری غمگین دارند بخوانیم.
و حال که در بحبوحهی اسکار هستیم خود را آمادهی دیدن فیلمهایی میکنیم که خانوادههای سفیدپوست، ترانه و رقص سفیدپوست، اندوه سفیدپوست، و موسیقی سفیدپوست را ارج مینهند و در مقابل فیلمهایی دربارهی خانوادههای سیاه پوست (حصارها[vii])، اندوه سیاه پوست (مهتاب)، آوارگیِ یهودوار (شیر[viii])، صف میکشند، و برنده شوند یا بازنده، این صدای نیروهای ضربت است که از خیابانها به گوش می رسد. فیلمهایی که چند ماه پیش به نظر فقط دربارهی مسائل غمگین یا شاد بودند، حال در پرتویی تازه رخ مینمایند و بخشی از تراژدی ملی ما میشوند که در آن هر گونه تلاشی برای ساختِ تفاوت خود واجد ارزش است، هر گونه تلاش برای مقاومت در برابر نظامهایی که باعث جنایتکار شدنِ گروههای رنگین پوست میشوند مادامی که جنایت سفید پوستان را نظم و قانون مینمایند، هر گونه تلاشی در بازاندیشی دربارهی سکس، تلاش هایی که خیلی زود به عنوان سیاست هویت، پالیتیکال کارکتنس یا فمینیسم اقتدارگرا کنار گذاشته میشوند. بی شک زمان آن رسیده بار دیگر آمریکا را بزرگ سازیم، مرد سفید پوست غمگین را تر و خشک کنیم، درد او را بفهمیم، از زمین بلندش کنیم و اشکهایش را پاک کنیم. بیشک مردان سفیدپوست خیلی وقت است غمگین بودهاند، حال نوبت ماست.
این مقاله در تاریخ 22 فوریه و چند روزی پیش از مراسم اسکار منتشر شده است.
جک جودیت هالبرستام، دگرباش و نظریه پرداز حوزه ی جنسیت و کوییر، استاد آمریکاشناسی، انسان شناسی، مطالعات جنسیت و ادبیات تطبیقی و مدیر مرکز پژوهش های فمینیستی در دانشگاه کارولینای جنوبی. با تشکر از ایشان که اجازه ی ترجمه و بازنشر این مقاله را به ما دادند.
[iii] - کیسی افلک توسط دو زن متهم شده که سر صحنهی مستند بازسازی شدهی خود، هنوز اینجایم (2010)، آنان را مورد آزار و اذیت جنسی قرار داده است. افلک این اتهامات را رد کرد و پرونده بدون رفتن به دادگاه مختومه اعلام شد. حمایتهای برادر بزرگترش بن و مت دیمون تهیهکنندهی منچستر کنار دریا باعث شد وی از رقابت های اسکار کنار گذاشته نشود.
[iv] - Nate Parker، هنرپیشه، تهیه کننده و کارگردان سیاه پوستِ آمریکایی که اولین فیلمش در مقام کارگردان، تولد یک ملت (2016)، در جشنواره ی ساندنس بسیار موفق ظاهر شد. پیش از اسکار و در جریان دادگاهی به خاطر اتهام تجاوز به یکی از همکلاسی هایش در سال 1999 که از آن تبرئه شد، زنی دیگر او را متهم به آلت نمایی برای وی کرد و این مسئله بر روی نامزدی فیلم وی در اسکار تاثیر منفی گذاشت.
[v] - Dylann Roof، نژاد پرستی آمریکایی که در سال 2015 در بیست و یک سالگی به کلیسایی مخصوص سیاهان حمله کرد و انگیزه ی خود از این کار را راه انداختن جنگی بین نژادی اعلام کرد.
[vi] - Elliot Rodger
[vii] - Fences(2016)، به کارگردانی و هنرپیشگیِ دنزل واشنگتن.
[viii] - Lion (2016)، اولین فیلم سینماییِ گارث دیویس.