
سینما و تصویر کشته شدن
حسام امیری
تاریخ انتشار: ۱۳۹۷-۰۹-۱۰
تا چند لحظه ديگر مرا از چوبه دار بالا خواهند كشيد.
خداحافظ دوستداشتنيهای من
خداحافظ طعمهای خوشمزه دهان من، آش گرم من، چای من، سيگار من...
احمد کایا
ادبیات بهتر از هر هنر دیگری میتواند لحظه مردن را روایت کند اما به تصویر کشیدن لحظه کشته شدن کار سینماست. بیماری که در حال احتضار است تنها با کلام میتواند وضعیت خودش را روایت کند. مرگ او از درون میآید تا زندگیاش را تمام کند و بنابراین کلمات بهترین بیان وضعیت درونی او هستند. موریس بلانشو این نسبت بین مردن و ادبیات را دوطرفه کرده و این فرضیه را پیش میکشد که اصولا خود ادبیات هم نوعی مردن است، یک مردن ابدی و بیپایان. ماجرای کشته شدن اما با مردن فرق دارد. مرگ این بار نه از درون که از بیرون سر میرسد. در لحظه مرگ، درون فرد محکوم به مرگ آرام است و به اصطلاح هنوز میتواند کار کند اما ضربه پایانی مرگ از بیرون میخورد. از اطراف. از جهان. هیچکاک، که بدون شک استاد تصویر کردن لحظات کشته شدن است، این لحظه هجوم مرگ از بیرون را به خوبی نشان میدهد. تفنگی که شلیک میکند. هواپیمایی که حمله میکند. چاقویی که از آسمان فرو میآید. پرندگانی که از اطراف یورش میآورند. حرف این است:" سینما نه با مرگ که با کشتن سروکار دارد."
یک انسان در لحظه کشته شدن، وقتی منتظر شلیک گلوله و یا سفت شدن طناب دار است، انتظار عجیبی را تجربه میکند. یک انتظار اساسی که میتوان آن را پایه همه انتظارات دیگر دانست. هر انتظاری انتظار برای تمام شدن یک وضعیت است و انتظار محکوم متهم به مرگ انتظاریست برای تمام شدن همه وضعیتها. یک زمان بنیادی و عمیق پیش از پایان همیشگی زمان. در اینجا انگار زمان از همه چیز میکَند و خودش را در خالصترین حالت نشان میدهد. زمان در مدت انتظار متهم برای کشته شدن دیگر یک ایده نیست، چیزیست شبیه باران. امکان درک زمان در نابترین حالت خود همان آرزویی بود که دلوز روزگاری از سینما داشت. به همین دلیل میتوان گفت که لحظه انتظار برای کشته شدن لحظهای کاملا سینماتوگرافیک است. نوعی نمایش زمان ناب.
فیلمهای درخشان بسیاری چنین لحظاتی را تصویر کردهاند. فیلمهای میکلوش یانچو این وضعیت را با مهارتی وصف ناشدنی نشان میدهند. در فیلمهای او معمولا سربازان، محکومان به مرگ را همان موقع نمیکشند. آنها این زمان انتظار برای کشته شدن را به طرز آزاردهندهای کش میدهند. در بسیاری مواقع اجازه میدهند محکومان فرار کنند و در حین فرار به آنها شلیک کنند. یانچو همانگونه که بدنها را کوریوگرافی میکند چنین زمان اساسیای را نیز به رقص وا میدارد. اعدامیهای درایر در لحظه انتظار برای کشته شدن، از پذیرفتن مرگ سرباز میزنند. ژان دارک و ساحره فیلم روز خشم هنوز مرگ را باور نکردهاند و سعی میکنند تن به تحمل این زمان سهمگین انتظار ندهند. از آن طرف اما ژان دارک برسون در نهایت پرنسیب و وقار زمان انتظار مرگ را همچون زمان انتظار برای معشوقش سپری میکند. برسون در زمان انتظار ژان دارک بر روی صلیب سگی را نشان میدهد که از میان جمعیت به سوی او میآید. این سگ در زمانی بخصوص وارد تصویر میشود و به همین دلیل چیزی فراتر از یک سگ است. او ساکن جهانی است که زمانش با زمان ما متفاوت است. پازولینی زمان انتظار مسیح برای مصلوب شدن را تبدیل به زمانی کیهانی میکند چرا که مسیح به جای همه انسانهای تاریخ میمیرد. اوشیما وجهه سیاسی به این انتظار میدهد و زمان انتظار فرد اعدام شونده را به زمان انتظار برای انتقامخواهی و عدالت تبدیل میکند. در تمام این لحظات از این فیلمها مساله بر سر این است که در آن لحظه چه میگذرد؟ این زمان چه میکند؟ وقتی کسی میخواهد کشته شود کیست؟ اگر داستایوفسکی زنده بود با تماشای چنین لحظاتی سوال بنیادیتری میپرسید: انسان چیست؟
ژانه ژنه مینویسد دزدی را دوست دارد چرا که در دزدی احساس میکند بدنش در حال درخشیدن است. به گمان او لحظه دزدی لحظه شدتمند و حساسی است و به همین خاطر بدن واجد نوعی تابندگی خیره کننده میشود. بدن اعدامی هم چنین خاصیتی دارد. هر حرکتی از چنین بدنی میتواند تاثیرات بیاندازه شدیدی را تولید کند. جرج اورول در یکی از داستانهایش صحنه رفتن یک اعدامی به سوی چوبه دار را به صورتی سینماتوگرافیک توصیف میکند. در میانه راه یک جوی آب جلوی پای محکوم به مرگ است و اعدامی، در حالی که چشمانی بسته دارد، به محض اینکه پاهایش توی آب میرود ناخودآگاه سعی میکند مسیرش را منحرف کند تا خیس نشود. چنین حرکتی یک حالت عادی در زندگی روزمره است اما برای اعدامی نزدیک به مرگ تبدیل به یک لحظه منحصربفرد میشود. این حرکت کوچک بدن درخشش عجیبی دارد چرا که در آستانه مرگ تنها چیزی که به چشم میآید خود زندگی و بدن است و نه هیچ چیز دیگری. همه چیز به سطح صفر و حیاتی رسیده و در این سطح کوچکترین حرکتی از بدن جلوهای خارقالعاده از خود بر جا میگذارد. در فیلم شاه و کشور، ساخته درخشان جوزف لوزی، سربازی ساده لوح به طرزی ناعادلانه محکوم به تیرباران میشود. او در سکانس پایانی فیلم برای اجرای حکم روی صندلی مینشیند و منتظر شلیک سربازان میشود. اگر با دقت نگاه کنیم برای یکی دو ثانیه متوجه میشویم که جایش راحت نیست. او کمی خودش را تکان میدهد تا تعادلش را حفظ کند و روی صندلی اذیت نشود. در این چند ثانیه بدن او بیاندازه غمبار شروع به درخشیدن میکند. این قیام جزییات است. قیام جزییات در حرکات یک انسان. از ابتدای تاریخ سینما تا کنون، آرزوی بسیاری از فیلمسازان آوانگارد نمایش چنین حسانیت خارقالعادهای از بدن آدمی است. انگار که تمام اعدامیها شیوه حرکت دادن بدنشان را از تماشای فیلمهای فیلیپ گراندریو یاد گرفتهاند.
رسم بر این است که چشمان محکوم به مرگ را با پارچهای میبندند. او نمیتواند چیزی ببیند اما دیگران میتوانند او را ببینند. دقیقا همچون تصویر بازیگران سینما. او هیچ تصویری نمیبیند اما خودش تبدیل به یک تصویر میشود. اگر نمای اول تصویر او از دید تماشاگران و عوامل اجرای حکم باشد، نمای مقابل هیچ چیز نیست جز یک سیاهی. تصویر از او دریغ میشود تا بدین وسیله تصویرش بر جا بماند. همچون یک تصویر سینمایی از روزگاری که گذشت. فیلمی از بدنهای حساس و درخشان. فیلمی از لحظه کشته شدن.